محبت و عشق آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها
آمار وبلاگ
یکشنبه 90 بهمن 16 :: 11:11 عصر :: نویسنده : علی
پنج شنبه 90 بهمن 13 :: 7:44 عصر :: نویسنده : علی
سلام غریبه های آشنای من - سلام به شما که شدید محرم دل ناشکیب من - اومدم بگم یکی دو روز قبل خیلی حالم بد بود - خیلی .... ولی خوب حالا بهترم - دیشب کلی به یاسم اس ام اس دادم - اصلا تو حال خودم نبودم هر چی تو ذهنم بود می نوشتم - چند باز زنگ زد که با هم حرف بزنیم اما نمی تونستم باهاش حرف بزنم و رد تماس می زدم - اینقدر گریه کرده بودم که صدام گرفته بود. ولی می دونم ناراحت شده بود - ولی اگه با اون درد دل نمی کردم نمی دونم چکار می کردم مجبور شدم - هر چند اون هم این روزا حال و روز خوبی نداره - وقت کنم میام وبلاگ چند نفر رو اینجا می خونم - چند تا نظر میذارم .این جا خوبه - یه جورایی آدم سبک میشه هر چند نمیشه خیلی مطالب رو هم نوشت ولی باز خوبه .ممنونم از همه کسانی که لطف دارن و نظر میذارن و اونایی که می خونن ولی نظر نمیذارن - برای همتون عاشقانه ترین دعاها رو به درگاه خدا می کنم . موضوع مطلب : جمعه 90 دی 9 :: 3:35 عصر :: نویسنده : علی
یادم رفت بگم دیشب همینطوری با خودم فکر می کردم به یاسم - این مطلب رو زبونم اومد اگه بهش بشه گفت شعر برای یاسم گفتم : با یاد تو هر شب خفتم ... با یاد تو گشتم بیدار .... با یاد تو من مستم ....... با یاد تو من هوشیار ....... ای تو همه هستی ام .... ای تو همه مستی ام ....... تو نیز صدایم کن ......... تو نیز به یادم باش ........
یاسم - مهربون و با احساسم - مونس و همدم و یار زندگی من دوستت دارم موضوع مطلب : جمعه 90 دی 9 :: 2:46 عصر :: نویسنده : علی
سلام - حالتون خوبه - قبل از این کلی مطلب نوشتم - حواسم نبود دستم خورد به ماوس برگشت به عقب - کلی حالم گرفت - چون با احساس خاصی نوشته بودمش که نمیشه دوباره نوشت - عیب نداره -دیشب خوابم نبرد - عکس یاسم رو گذاشته بودم رو میز و بهش نگاه می کردم چند ساعت بیدار بودم- خیلی خیلی احساس دلتنگی می کردم همش به گذشته و درد و رنج هام و آینده مبهم خودم فکر می کردم - فکر می کردم الان کلی آدم تو خواب ناز با یه دنیا برنامه یا آرزو به امید فردا خوابیدن - ولی من چی ؟ آینده ام چی ؟ زندگی ام چی ؟ هر چی فکر کردم باور کنید هیچ چیزی جز یاسم دلخوشی نمی داد برای ادامه دادن .نمی دونم چرا اینطورم - کم کم از همه فاصله گرفتم - دوست دارم تنها باشم و فقط یاسم - قبل از این این طور نبودم آدم اجتماعی بودم و خیلی سریع با همه جوش می خوردم - ولی حالا نه - اصلا- دوست دارم از همه دور بشم و غرق بشم در دنیای تنهایی خودم - شاید باورتون نشه یا بخندین یا مسخره کنین ولی من مثل یه ساعت شنی منتظر لحظه آخرم - تا کی آخرین دونه شن زندگی بریزه و همه چی تموم بشه - از من آرزو گذشته چون شرایطشو نداشتم و ندارم - منی که همه وجودم احساس بود حالا یه جورایی از این دنیا متنفرم - خونه و ماشین و اسباب و اثاثیه لوکس و..... یه جورایی برام بی معناست و فقط در حد نیاز برام قابل قبوله - هیچ شور و شعفی در زندگی ندارم -چرا داشته باشم ؟ فرصت هایی که از بر باد رفت ...... یکی از دوستان وبلاگی نوشته بود که یکی دیگه از دوستان سرطان خون داره - دیشب کلی براش دعا کردم بیشتر از همه برای این موضوع دعا کردم که خدا امید به زندگی رو ازش نگیره - کمکش کنه تا هست از زندگی لذت ببره - این به نظر من مهمتره - عمر دست خداست و همه رفتنی هستن چه فرق می کنه کی و کجا ؟ اگه عشق و امید نباشه زندگی و زنده بودن چه ارزش داره ؟ هر روز کار - هرروز خوردن و آشامیدن - هر روز خوابیدن - ولی جای احساس و لذت بودن کجاست ؟ آرزو داشتن کجاست ؟از بودن با دیگران و روابط گرم صمیمانه دیگران با تو ؟ زنده بودن هدف نیست زندگی کردن هدفه ؟ اینو من خوب می فهمم که از مادیات کم ندارم ولی مفهوم زندگی کردم برام شده یه حسرت .... موضوع مطلب : سلام به همتون - خصوصا اونایی که اهل دل و محبت اند - فقط اومدم بگم همیشه دلتون شاد باشه - یلدای خوبی داشته باشین - امیدوارم یاسم هم امشب تو جمع اطرافیان و خونواده اش شاد باشه و خوش بهش بگذره - موضوع مطلب : یکشنبه 90 آذر 27 :: 8:38 عصر :: نویسنده : علی
درپس این تزویر و ریا ، خسته از هر همدمی ، روح من پژمرده شد از این همه ناباوری . گذشت دوران دلدادگی - یاد ایام سادگی - بی ریا بودن که بود ضرب المثل در بندگی. سلام به همه خصوصا یاسم : خیلی وقته سر نزدم - سرم شلوغ بود ، راستش یه کم اوضاع و احوالم خوب شده بود ولی این یکی دو روزه باز اعصابم ریخته بهم - از دست اطرافیان - یه جورایی تا احساس می کنم زندگی خوبه و میشه امید داشت باز همه چیز بهم می ریزه - نمی خوام بگم که من آدم خیلی علیه سلامی هستم ولی بعضی وقتا رفتار بعضیا رو می بینم پر از نفرت می شم . یه بنده خدایی گهگاه که میبینمش همش ورد زبونش بدگویی از دیگرانه بدون سند و مدرک همه رو متهم میکنه - منظورم مسائل سیاسی نیست - بچه ها و دوستان و آشنایان دیگه رو میگم - چند بار بهش گفتم پیش من نگو ولی بازم میگه - من خودم دوست ندارم ذهنم نسبت به دیگران خصوصا نزدیکان و دوستان خراب شه -حتی اگه خودم هم چیزی ببینم بازم میگم شاید اشتباه کردم ، اصلا هم جایی بازگو نمیکنم - اگه به غریبه هم بگم اسم و نشون نمی دم که یه دفعه دهن به دهن به گوشش برسه و ناراحت بشه - ولی بعضیا اصلا عین خیالشون نیست . بعضی ها هم هستن که میبینم ظاهر و باطنشون جلوی دیگران خیلی فرق داره - مثلا یکی هست یکی از دوستام اومد کلی سلام و علیک و عرض ادب و خوش و بش و ... کرد وقتی رفت نمی دونم چی شد اینقدر ازش بد گفت که اعصابم خورد شده بود ازش داشتم از حرص می میردم ولی به خاطر شرایطی تحمل کردم و چیزی بهش نگفتم - با خودم گفتم یعنی میشه اینقدر تظاهر و ریا - اینقدر نفاق ....- امروز کلی به همه این مسائل فکر کردم همه رو کنار هم میذاشتم از زندگی توی جمع این آدما پشیمون می شدم - هر طرف رو نگاه می کنم به یه نوعی و یه جورایی همینطوره حالا یه جا کمتر و یه جا بیشتر- سادگی و صفا و محبت واقعی انگار دفن شده - به آدم نزدیک میشن تا یا بهره ای ببرن یا ضربه ای بزنن - محبت ها یا از روی چاپلوسی و تملقه یا از روی ترس و یا از روی ترحم ... کجاست اون صفا و صمیمت که یه فامیل دور هم مینشستن می گفتن و می خندیدن اگه هم یه وقتی حرفی پیش میومد ریش سفید و بزرگی بود که همه براش احترام قائل بودن و همه چیز به خیر و خوشی تموم می شد . کجاست اون محبتی که خوشی برای همه بود و درد و رنج همه برای هم - انگار آدما همشون یه دل داشتن و هزاران جسم .دلم تنگه - خیلی خیلی تنگه برای اون گذشته ها و رنجور از این دور و زمونه.... اومدم اینجا کمی خودم رو سبک کنم - تنها جاییه که می گی واگه کسی هم بخواد ازت بد بگه حداقل دلت خوشه اون تورو نمیشناسه تو هم اونو . کاش یاسم اینجا بود تا مرهم دل زخم خورده باشه و تحمل ام بیشتر می شد . ممنون از همتون که امیدوارم دور بر تون آدمای با صفا زیاد باشه . موضوع مطلب : پنج شنبه 90 آبان 26 :: 9:19 عصر :: نویسنده : علی
سلام - خوبید - بازم بعد یه مدتی که حالم کمی بهتر بود - باز ریختم بهم - داغونه داغون - عصر اومدم بیرون زنگ زدم به یاسم - کمی احساس کردم صداش گرفته - بهش گفتم حالت خوبه گفت آره خواب بودم اولش باورم شد بعد دیدم بد جوری دلشوره دارم اصلا باهاش حرف می زدم یه جورایی احساس می کردم خودم هم ناراحتم - قسمش دارم -اصرار کردم که اگه چیزی هست بگه که یه دفعه زد زیر گریه - دیگه خودم نفهمیدم چی شد - من طاقت ناراحتی یاسم رو ندارم چه برسه به گریه گردنش - بعد کمی گفت که خواهرش مریضه باید بستری بشه - کلی باهاش حرف زدم کاری که از دستم من برنمی اومد- با این فاصله دور که از هم داریم - سعی کردم آرومش کنم هر چند از درون خودم ریخته بودم بهم - گفتم که توکل کنه به خدا - و دعا کنه - یاسم اینقدر مهربون و قلبش کوچیکه که تحمل سختی نزدیکانشو نداره مخصوصا خواهراش - من براش دعا می کنم هم خودش هم خواهرش - شما هم دعا کنین خواهرش زودتر خوب شه تا گل یاسم از این پژمردگی دربیاد - خیلی ریخته ام بهم - من که درد دارم کاشکی درد اون و خواهرش هم می ریخت به جون من و این روز رو نمی دیدم که گریه کنه اونی که از همه چیز و همه کس برام عزیز تره - دردم از اینه که نمی تونم براش کاری کنم - جز دعا - خدای مهربون که انسانهای مهربون رو دوست داری یاسم و خواهر خوبش رو دریاب موضوع مطلب : یکشنبه 90 آبان 8 :: 10:24 عصر :: نویسنده : علی
سلام - عزیزان من - یه چند روز سر نزدم - امروز اومدم - راستش یاسم اومده بود وبلاگم رو دیده بود - خیلی خوشحال شدم -می گفت چرا اینقدر غم آلود و ناامید حرف زدی - بهش گفتم که چرا اینجا مطلب می نویسم . به هر حال احساس خوشی بهم دست داد هرچند خدا نکنه با خوندن این حرفام دلش مهربونش غمگین شده باشه .راستش طاقت ناراحتی شو ندارم - چهره زیباش وقتی شاد و سر زنده است به آدم انرژی و امید میده. خیلی دوسش دارم و از این نظر که اونم منو دوست داره احساس میکنم زندگی ام با تموم غمهاش ارزش زنده بودن رو داشته .راستش از اون دردهام که می گفتم هیچ کدومش مسببش یاسم نبوده بلکه خیلی خیلی برام همراه بوده که تونستم تا حالا هم دوام بیارم. خودش هم می دونه چقدر برام عزیزه داستان زندگی من دو فصل داره فصل اول تلخی های سخت گذشته و حال جدای از یاسم با اتفاقات خاص خودشه و فصل دوم دوران آشنایی و بودن با یاسم که مایه امید و صبر برام بوده - خداوند گر ببندد زحکمت دری - گشاید ز رحمت در دیگری همینو بدونین که یاسم کسی بوده که با گریه هام گریه کرد و با خنده ه ام خندید . خدا کنه زنده باشم و براش جبران کنم هر چند محبت هاش اونقدر بارزشه که با چیزی قابل جبران نیست . اون بهم ثابت کرد که هنوزم محبت تو دنیا هست و ارزش داره و میشه کسی رو فقط به خاطر خودش نه چیز دیگه دوست داشت . سادگی و صفا بهترین هدیه اون به من بود . حالا با بودن اون می تونم تحمل کنم ، باید تحمل کنم چون اونو دارم .
موضوع مطلب : یکشنبه 90 آبان 1 :: 10:52 عصر :: نویسنده : علی
سلام عزیزان من - اومده بودم بازم درددل کنم - وبلاگمو باز کردم دیدم چهار نظر دارم - خوندمشون با حالی که داشتم منقلب شدم نمی دونم چرا آروم آروم گریه کردم . مثل کسی که حرف دلش رو برای کسی زده باشه احساس کردم کسانی حرفامو شنیدن . خیلی آروم تر شدم - به احترام نظر این دوستان دردهامو امشب نمی نویسم . از همتون خصوصا این چهار عزیز ممنونم جداگانه ازشون هم تشکر کردم . امیدوارم قلبتون شاد و رابطه تون با دوستان و نزدیکانتون بر اساس صداقت و محبت باشه . دعا کنین برام . موضوع مطلب : سه شنبه 90 مهر 26 :: 9:18 عصر :: نویسنده : علی
سلام حالتون خوبه ؟ راستش نمیدونم کی هستی که شاید حوصله داشته باشی و این مطالبم رو بخونی - اگه حوصله ات داشتی و خوندی ممنونم اگه نه , بازم ممنونم که با یک کلیک اومدی و سریع رفتی . من چند وبلاگ دارم ولی این وبلاگم خالص و ساده و بی ریا است تنها گاهی اوقات از مطالب دیگه استفاده می کنم که صد در صد با روحیاتم سازگار باشه . یه چیزی هم هست اینجا غمکده منه انتظار نداشته باشین خیلی خوشحال باشم یا حرف های خوب امیداوارانه بزنم چون زمانی اینجا مطلب می ذارم که درب و داغونم به خاطر همین هم ناراحت نمی شم اگه نظر نذارین ولی خوب اگه بذارین یه جورایی احساس می کنم درکم می کنین. خوب چند روزه خیلی ریخته بهم - عصبی و ناراحت - خسته از دنیا و همه چیزش - یه جورایی احساس تهی بودن می کنم - تهی از همه چیز - خوب بودن - شاد زیستن - دوست داشتن و دوست داشته شدن . حوصله دیگرون رو ندارم - خسته شدم از خودم نبودن - از ادای خودم بودن رو درآوردن - از اینکه ناراحت باشی و یا متنفر ولی مجبور باشی مثل صورت یه دلقک بخندی و نشون بدی که مثلا خوبی و یا شادی و یا ......... درون داغونه - ولی بازم ظاهر حفظ میکنم در حالی که انتظارات دیگران متنفرم - من خیلی وقته دیگرون رو به خودشون رها کردم که البته شاید درستش اینه خودم رو فراموش کردم - نهایت آرزوو هدفم شده اینه روز رو به شب برسونم و شب بخوابم تا صبح بشه - نه این که بیکارم نه اتفاقا برای این که شب خوابم ببره تو روز خودمو خسته میکنم - دیگران فکر می کنن که خلی فعالم ولی خبر ندارن دردم چیه . یه سینه حرف تو دلمه که نمیدونم از کدومش بنویسم شاید کم کم درددلهامو نوشتم امشب اومدم بنویسم تا کمی سبک شم چون اینجا تنها جایی که خودم هستم و فقط خودم هستم .
موضوع مطلب : |
||