محبت و عشق آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها
آمار وبلاگ
پنج شنبه 90 آبان 26 :: 9:19 عصر :: نویسنده : علی
سلام - خوبید - بازم بعد یه مدتی که حالم کمی بهتر بود - باز ریختم بهم - داغونه داغون - عصر اومدم بیرون زنگ زدم به یاسم - کمی احساس کردم صداش گرفته - بهش گفتم حالت خوبه گفت آره خواب بودم اولش باورم شد بعد دیدم بد جوری دلشوره دارم اصلا باهاش حرف می زدم یه جورایی احساس می کردم خودم هم ناراحتم - قسمش دارم -اصرار کردم که اگه چیزی هست بگه که یه دفعه زد زیر گریه - دیگه خودم نفهمیدم چی شد - من طاقت ناراحتی یاسم رو ندارم چه برسه به گریه گردنش - بعد کمی گفت که خواهرش مریضه باید بستری بشه - کلی باهاش حرف زدم کاری که از دستم من برنمی اومد- با این فاصله دور که از هم داریم - سعی کردم آرومش کنم هر چند از درون خودم ریخته بودم بهم - گفتم که توکل کنه به خدا - و دعا کنه - یاسم اینقدر مهربون و قلبش کوچیکه که تحمل سختی نزدیکانشو نداره مخصوصا خواهراش - من براش دعا می کنم هم خودش هم خواهرش - شما هم دعا کنین خواهرش زودتر خوب شه تا گل یاسم از این پژمردگی دربیاد - خیلی ریخته ام بهم - من که درد دارم کاشکی درد اون و خواهرش هم می ریخت به جون من و این روز رو نمی دیدم که گریه کنه اونی که از همه چیز و همه کس برام عزیز تره - دردم از اینه که نمی تونم براش کاری کنم - جز دعا - خدای مهربون که انسانهای مهربون رو دوست داری یاسم و خواهر خوبش رو دریاب موضوع مطلب : |
||